پدر و پسری در کنار زوج جوان نشسته بودند
داستان...
برچسب : داستان غمگین, نویسنده : بیتا کمانگر bita2013 بازدید : 301
پسرکی بود که در مضرعه ای که مال پدرش بود کار می کرد . خانه او بسیار قدیمی بود همه جایش زنگ زده بود اما از دور خانه ای رویایی که دیوار هایش از طلا بود دیده می شد پسرک ارزو داشت روزی ان خانه را از نز دیک ببیند تا این که روزی پدرش به او گفت امروز استراحت کن من خود کار می کنم پسرک یواشکی به راه افتاد
داستان...برچسب : خانه ای از طلا, نویسنده : بیتا کمانگر bita2013 بازدید : 1934
انیشتن خسته بود اون روز کنفرانس داشت
راننده تاکسی اوکه در تمام جلسات او حضور داشت و می توانست مثل انیشتن سخنرانی کند پیشنهاد داد که این بار جایشان را
با هم عوض کنند انیشتن هم قبول کرد وراه افتادند
داستان...
برچسب : داستان باحال, نویسنده : بیتا کمانگر bita2013 بازدید : 282