پسرکی بود که در مضرعه ای که مال پدرش بود کار می کرد . خانه او بسیار قدیمی بود همه جایش زنگ زده بود اما از دور خانه ای رویایی که دیوار هایش از طلا بود دیده می شد پسرک ارزو داشت روزی ان خانه را از نز دیک ببیند تا این که روزی پدرش به او گفت امروز استراحت کن من خود کار می کنم پسرک یواشکی به راه افتاد,خانه ای از طلا ...ادامه مطلب