مدتی راه رفت تا به خانه ای زنگ زده رسید که از اهنی زنگ زده درست شده بود که از خانه ی پسرک کهنه تر بود . او خسته بود وروی پله ی خانه نشست در ان موقع دختری هم سن خودش در را باز کرد پسرک از او نشانی خانه را گرفت.دختر جواب داد ارزوی من است که ان خانه ی طلایی و صاحب پولدارش را ببینم اما من در مزرعه ی پدرم کار می کنم و فرصت نمی شود . و به خانه ی پسر اشاره کرد که از انجا می درخشید
داستان...برچسب : خانه ای از طلا, نویسنده : بیتا کمانگر bita2013 بازدید : 1934