داستان

متن مرتبط با «داستان باحال» در سایت داستان نوشته شده است

داستان خانه ای از طلا

  • پسرکی بود که در مضرعه ای که مال پدرش بود کار  می کرد . خانه او بسیار قدیمی بود همه جایش زنگ زده بود اما از دور خانه ای رویایی که دیوار هایش از طلا بود دیده می شد  پسرک ارزو داشت روزی ان خانه را از نز دیک ببیند تا این که روزی پدرش به او گفت امروز استراحت کن من خود کار می کنم پسرک یواشکی به راه افتاد,خانه ای از طلا ...ادامه مطلب

  • داستان جالب انیشتن

  • انیشتن خسته بود اون روز کنفرانس داشت راننده تاکسی اوکه در تمام جلسات او حضور داشت و می توانست مثل انیشتن سخنرانی کند پیشنهاد داد که این بار جایشان را با هم عوض کنند انیشتن هم قبول کرد وراه افتادند    ,داستان باحال ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها