داستان

ساخت وبلاگ

پدر و پسری در کنار زوج جوان نشسته بودند

 

داستان...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان دنبال می کنید

برچسب : داستان غمگین, نویسنده : بیتا کمانگر bita2013 بازدید : 299 تاريخ : يکشنبه 31 / 6 ساعت: 5:01 PM

پسرکی بود که در مضرعه ای که مال پدرش بود کار  می کرد . خانه او بسیار قدیمی بود همه جایش زنگ زده بود اما از دور خانه ای رویایی که دیوار هایش از طلا بود دیده می شد  پسرک ارزو داشت روزی ان خانه را از نز دیک ببیند تا این که روزی پدرش به او گفت امروز استراحت کن من خود کار می کنم پسرک یواشکی به راه افتاد

داستان...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان دنبال می کنید

برچسب : خانه ای از طلا, نویسنده : بیتا کمانگر bita2013 بازدید : 1928 تاريخ : يکشنبه 3 / 6 ساعت: 6:59 PM

انیشتن خسته بود اون روز کنفرانس داشت

راننده تاکسی اوکه در تمام جلسات او حضور داشت و می توانست مثل انیشتن سخنرانی کند پیشنهاد داد که این بار جایشان را

با هم عوض کنند انیشتن هم قبول کرد وراه افتادند

 

 

داستان...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان دنبال می کنید

برچسب : داستان باحال, نویسنده : بیتا کمانگر bita2013 بازدید : 280 تاريخ : يکشنبه 30 / 4 ساعت: 9:37 PM